Sunday, January 24, 2010

حصار

بچه تر که بودم ، داستانهای هری پاتر رو خیلی دوست داشتم .
پروفسور دامبلدور ( که بعدها جی کی رولینگ اعلام کرد به این خاطر زن نداره که همجنسگراس ! ) قدجی داشت به اسم قدح اندیشه !
ایشون به هری می گفتن که هر وقت احساس کردن مغرت پر از افکار و خاطرات مختلفه اونا رو بریز این تو .
مزیت این کار دو تاس : یکی این که ذهن آروم می شه ، و دوم این که خاطرات مهم فرّار ذخیره میشن برای بازبینی .
ای کاش منم یکی از اون قدح ها داشتم ،
و از اون مهمتر ؛
.
.
.
ای کاش چیزی داشتم که بریزم اون تو !ه

Saturday, January 16, 2010

موهبتی ست جهالت

گاهی وقتها هست ، که حقیقت ناگهان به آدم الهام می شود ، مثل وحیی که بر سر پیامبری حیران فرود آمده باشد .
گاهی وقتها هست ، که واقعیت تلخ زندگی ات ، مثل رگبار بر سرت می بارد .
گاهی وقتها هست ، که می فهمی هر چقدر تقلا می کنی برای فرار از این واقعیت لعنتی ست .
گاهی وقتها هست ، که چند لحظه از دست و پا زدنت دست برمی داری ، خودت را می بینی و تسلیم می کنی به جبر " هستی " ، به جبر " بودن " .
گاهی وقتها هست ، که دوست داری عصیان کنی ، اما چطور ؟! خودت هم نمی دانی !
گاهی وقتها هست ، که از بقیه می شنوی که خودت باش ، و با این دلخوشی سرگرم می شوی که تلاش کنم که " خودم باشم " ، اما دریغ که پی می بری " خودت " را هم نمی شناسی ، " خود " بودن معنایی ندارد ، فقط جمله ایست با ظاهری فریبنده و باطنی پوچ ، مثل یک مسکن که دردت را پنهان می کند .
گاهی وقتها هست ، که به این نتیجه می رسی که لذتی در زندگی نیست ؛ وقتی هم که گمان می کنی داری لذت می بری - مثلا موقع شنیدن موسیقی ، موقع دیدن کوه پشت مدرسه ات ، موقع خندیدن با جک بامزه ای ، موقع عشقبازی با معشوقه ای ، موقع نوشیدن لیوانی آب - کافی ست کمی دقت کنی ! فقط کمی ! لذتی نیست ، مثل جعبه ای که در آن جواهری ست ، و آن جعبه جایی در تاریکی گم شده . و تو حداکثر کاری که در زندگی می توانی بکنی پیدا کردن آن " جعبه " است ، شاید کمی صدای لق لق خوردن گنج درون آن را هم بشنوی !
.
.
.
گاهی وقتها هست ، که حقیقت ناگهان به آدم الهام می شود ، مثل وحیی که بر سر پیامبری حیران فرود آمده باشد .
و آن وقت است که فرشته ی اهریمنی دانایی ، تو را ندا می دهد که بیهوده فرار نکن ، ادا در نیار ، به زور نخند ! تو تنهایی ، حتی تنها تر از این که خودت کسی باشی !...

Wednesday, January 13, 2010

As time goes by

تصویر اول
من و سپهر در خیابان [...] قدم می زنیم . همان حرف های همیشگی ، " همان گونه رازها " ، همان حرفهای همیشگی که تکراری نمی شدند . از عشق و شیاطین دیگر ! از ارژنگ و فلان پسر و بهمان مرد . گوشم با توست ، اما چشمم دنبال امین می گردد . این خیابان ، برایم رنگ و بویی را دارد ، رنگ و بوی آهنگ های عاشقی ، که شاید امین را ببینم ؛ که شاید خودی نشان بدهم ، شاید حسودی اش بدهم ؛ از چه چیزی ؟ ! خودم هم نمی دانستم . این حس لعنتی همیشه زیر نظر او بودن هر لحظه با من بود ، اما هیچ وقت نمی دیدمش ... همیشه همینطور بوده ، زمانی سرکوچه ی آبتین ، زمانی میرداماد تهران و تالار وزارت کشور ، حالا هم دانشگاه ... اینها هر کدام ، زمانی ، چشمهای پنهانی داشتند که من را می دیدند ه
یادم نیست که خطاب به سپهر در مورد چه کسانی گفتم که " دارن میرن بهار " ، سپهر جواب داد : " خب ما هم میریم " ه
اما باید یادمان می ماند کافی میکس و بساطمان را ! برای شب نشینی های تکرار نشدنیمان ... ه
تصویر دوم
امتحانهای ترم اول است . اما برف آنقدر غافلگیر کننده و سنگین بوده که اگر فردا هم تعطیل شود ، سومین امتحان پشت سر هم کنسل شده . سبکبال و شادمان ، روی برف ها لیز می خورم و در غروب برفی زیبایم مارک نافلر گوش می دهم : رودیگر .
عجب حال و هوایی ! مثل کارت پستال هایی که کلبه های برفی و دهکده های کوهستانی اروپایی را در شب نشان می دهند ! آبتین را نداشتم ، اما منی که سوم دبیرستان بودم با آبتین سال اولی ، خیلی بیشتر از آن چه که باید رابطه داشتم .
روی برف ها ، در آن روزی که همیشه حسرت تکرار نشدنش را خواهم خورد ، بازی می کردم ، لیز می خوردم ، غروب را میدیدم ، مارک نافلر گوش می کردم ، به شب زیبای پیش رو فکر می کردم ، به این فکر می کردم که امشب هم مثل شب های قبل هدفون به گوش در خیابان راه می افتادم و ذهنم را سر و سامان می دادم ، باز می کردم ، برای متن های عاشقانه ی وبلاگم ایده می گرفتم ...با پس زمینه ی موسیقی هایی که آن زمان برایم جادویی بودند ، از محسن نامجو گرفته تا شجریان و ریدیوهد ...در تمام این شب های شبگردی ، در تمام آن روزها و شبهای رنگی و زنده ی تکرار نشدنی ، در آن زمستان رویایی ، در آن زمستان خدایی ، همیشه یک تصویر پس ذهنم بود : تصویر زیباترین پسری که می شناختم ، با موهای خیس از باران ، گونه های سرخ تر شده از سرما ، لب های صورتی خندان ، اندامی که تصویر مجسم شاهکارهای موسیقی بود شاید و راه رفنتی که هر کسی را محو خودش می کرد ... تصویر آبتین ه
تصویر سوم :
تابستان پارسال . کنسرت شجریان تمام شد و چشمم در تاکسی دنبال کسی بود که - نمی دانم از کجا - مطمئن بودم که هدیه بود . آنقدر نگاهش کردم که دیگر نمی شد دیدش . آن شب جادویی بود ، هم بخاطر شجریانش و هم به خاطر هدیه اش ! دو روز بعد از آن را در تهران تنها بودم و دلتنگ و شاید عاشق ! و چقدر برای آن صحنه " ای ساربان آهسته ران " خواندم ؛ بیچاره همسایه ها ! چقدر گریه کردم ؛ جدی جدی عاشق یک دختر شده بودم ! و ای کاش همیشه عاشق می ماندم .
تصویر آخر : امشب
امشب معجزه وار تمام این تصویرها در من زنده شد . همه چیز دست به دست هم داده بود ، سپهر گفت که بعد از شش سال هفته دیگر به ایران می آید ، و من از فکر این که این بار شب نشینی هایمان چطور خواهد بود منگ بودم ... هوا حسابی سرد بود ، شاید سردتر از آن زمستان کذایی ، اما حیف که برفی نبود ! هدفون هم در گوشم بود : مارک نافلر رودیگر را می خواند . تنها بودم ...
، اما نمی دانم چه حکایتی بود که دو سه پسر در خیابان آنقدر مرا یاد آبتین می انداختند که تا جایی که می شد نگاهشان می کردم . همان حس لعنتی دلتنگی عاشقانه ی تهران را هم داشتم ، انگار امروز دقیقا به آن تابستان برگشته بودم . باز دلم هوای دختری را داشت ، و چه تلخ می دانستم که این سوز و گداز تا همین جایش وجود دارد و من نمی توانم عاشق دختر بمانم ... این را هدیه به من ثابت کرده بود .
امشب به همین آشفتگی بود که نوشتم . به همان بی معنایی ، به همان پوچی . انگار چیزی کم بود که تمام این ها را به هم پیوند بزند . انگار فقط حس و حال محو و دوری از هر کدامشان به من دست داده بود . نه وقتی به خانه برگشتم ضجه زنان ای ساربان آهسته ران خواندم ، نه وقتی قدم می زدم آن آرامش تکرار ناشدنی را داشتم ؛ نه سر خوشی حاصل از فکر یک شب نشینی ...
و دم راه برگشت ، این بازی عجیب روزگار تیر خلاصش را زد . معاون مدرسه ! - در همان سالی که ذکر خیر زمستانش رفت - را دیدم ، همانی که وقتی ما و آبتین را با هم می دید نگاهی به ما می انداخت که یعنی : خجالت بکشین ! ه
در همین حال و هواها بودم که هدیه زنگ زد ، و تا آخر راه با من حرف زد . شاید این سرنوشت محتوم راه من بود . ه

Thursday, January 7, 2010

These are my twiste words

بعد از چند ماه ، از " آنجا " گذشتم .

همیشه وقتی آنجا می رفتم ، تقدس " آنجا " را لمس می کردم ؛ آخر تو هم آنجا بودی ، همانجا قدم می زدی ، همانجا می خندیدی ، همان جا خسته می شدی ، همانجا می دویدی ... .

همیشه می توانستم به راحتی تصور کنم که شاداب و سرحال و زنده - شاید چند ساعت قبل ، شاید حتی چند دقیقه قبل - از جایی که من بودم گذشتی .

همیشه بیقرار بودم که شاید در حیاط ببینمت .

همیشه چشمم عقاب می شد ، بلکه نشانه ای از تو را شکار کند .

همیشه گوشم خفاش می شد ، شاید خنده هایت را بشنود .

این بار نه زائر بودم ، نه خوش خیال ، نه بیقرار ، نه خفاش ، نه عقاب ، نه دیوانه ...

.برای " احساس " کردن اینکه تو دیگر نیستی ، نیازی نبود که به اسامی روی در نگاه کنم .