Saturday, January 16, 2010

موهبتی ست جهالت

گاهی وقتها هست ، که حقیقت ناگهان به آدم الهام می شود ، مثل وحیی که بر سر پیامبری حیران فرود آمده باشد .
گاهی وقتها هست ، که واقعیت تلخ زندگی ات ، مثل رگبار بر سرت می بارد .
گاهی وقتها هست ، که می فهمی هر چقدر تقلا می کنی برای فرار از این واقعیت لعنتی ست .
گاهی وقتها هست ، که چند لحظه از دست و پا زدنت دست برمی داری ، خودت را می بینی و تسلیم می کنی به جبر " هستی " ، به جبر " بودن " .
گاهی وقتها هست ، که دوست داری عصیان کنی ، اما چطور ؟! خودت هم نمی دانی !
گاهی وقتها هست ، که از بقیه می شنوی که خودت باش ، و با این دلخوشی سرگرم می شوی که تلاش کنم که " خودم باشم " ، اما دریغ که پی می بری " خودت " را هم نمی شناسی ، " خود " بودن معنایی ندارد ، فقط جمله ایست با ظاهری فریبنده و باطنی پوچ ، مثل یک مسکن که دردت را پنهان می کند .
گاهی وقتها هست ، که به این نتیجه می رسی که لذتی در زندگی نیست ؛ وقتی هم که گمان می کنی داری لذت می بری - مثلا موقع شنیدن موسیقی ، موقع دیدن کوه پشت مدرسه ات ، موقع خندیدن با جک بامزه ای ، موقع عشقبازی با معشوقه ای ، موقع نوشیدن لیوانی آب - کافی ست کمی دقت کنی ! فقط کمی ! لذتی نیست ، مثل جعبه ای که در آن جواهری ست ، و آن جعبه جایی در تاریکی گم شده . و تو حداکثر کاری که در زندگی می توانی بکنی پیدا کردن آن " جعبه " است ، شاید کمی صدای لق لق خوردن گنج درون آن را هم بشنوی !
.
.
.
گاهی وقتها هست ، که حقیقت ناگهان به آدم الهام می شود ، مثل وحیی که بر سر پیامبری حیران فرود آمده باشد .
و آن وقت است که فرشته ی اهریمنی دانایی ، تو را ندا می دهد که بیهوده فرار نکن ، ادا در نیار ، به زور نخند ! تو تنهایی ، حتی تنها تر از این که خودت کسی باشی !...

No comments:

Post a Comment