بعد از چند ماه ، از " آنجا " گذشتم .
همیشه وقتی آنجا می رفتم ، تقدس " آنجا " را لمس می کردم ؛ آخر تو هم آنجا بودی ، همانجا قدم می زدی ، همانجا می خندیدی ، همان جا خسته می شدی ، همانجا می دویدی ... .
همیشه می توانستم به راحتی تصور کنم که شاداب و سرحال و زنده - شاید چند ساعت قبل ، شاید حتی چند دقیقه قبل - از جایی که من بودم گذشتی .
همیشه بیقرار بودم که شاید در حیاط ببینمت .
همیشه چشمم عقاب می شد ، بلکه نشانه ای از تو را شکار کند .
همیشه گوشم خفاش می شد ، شاید خنده هایت را بشنود .
این بار نه زائر بودم ، نه خوش خیال ، نه بیقرار ، نه خفاش ، نه عقاب ، نه دیوانه ...
No comments:
Post a Comment