Wednesday, December 30, 2009

No Alarms & No Surprises

No Alarms & No Surprises
No Alarms & No Surprises
No Alarms & No Surprises
No Alarms & No Surprises
No Alarms & No Surprises
No Alarms & No Surprises
No Alarms & No Surprises
No Alarms & No Surprises
No Alarms & No Surprises
No Alarms & No Surprises
No Alarms & No Surprises
No Alarms & No Surprises
No Alarms & No Surprises
No Alarms & No Surprises

Tuesday, December 29, 2009

هایکویی برای آن شبها

دانه های برف روی شیشه
یک فنجان قهوه ی گرم
آرامش فکر دیدنت ، فردا صبح

Tuesday, December 22, 2009

عصیان

آنها همه جا هستند ... رهایت نمی کنند .
آنها از صبح به جانت می افتند ، آزارت میدهند ، زندگی ات را می گیرند و افسرده و خسته رهایت می کنند .
آنها سلامت می کنند ، و تو هم باید سلامشان کنی . باید به زور به رویشان بخندی . باید به شوخی های مبتذل رکیک بی مزه شان بخندی تا خدایی نکرده به غبغبشان برنخورد .
باید صدای عنکرالاصوات الوات نوحه و روضه خوان داخل گوشی شان را تا آخر تحمل کنی ، و از آن بدتر : باید جلوی عق زدنت را جلوی این ابتذال به ظاهر معنوی بگیری .
باید هر کاری که می کنند بکنی . باید کنارشان سوار تاکسی بشوی ، بقیه ی پولت را از آنها بگیری ، موقع پیاده شدن بگویی " ببخشید " ، راست راست راه بروی تا کج کج نگاهت نکنند ، کنارشان سر یک کلاس بنشینی ... آنها به تو می گویند فلان کار را بکن ، فلان کوفت را بکش ، و اگر نکشی ... خب نمره نمی گیری. اگر نمره نگیری نمی توانی مثل " آنها " کسی شوی برای خودت . آنها تحقیرت می کنند .
باید کنارشان قدم بزنی ، دغدغه هایت را تا سطح آنها پایین بیاوری و اوج گفت و گویت با آنها دید زدن فلان کسک و بهمان کسک شود .
آنها تو را عاشق خودشان می کنند ، بعد از دستت فرار می کنند و می روند دهات خودشان . آنها تو را دیوانه ی خودشان می کنند ، اما کاری می کنند که نتوانی با خیال راحت یک کلمه با آنها حرف بزنی که آهای ! کمی هم به من برس ، من از سرت زیاد هم هستم ! آنها عاشقت می شوند و تو به آنها بی علاقه ای . آنها کاری می کنند که تو جدی جدی باورت شود که دیوانه ای .
آنها با نگاه های عاقل اندر سفیه شان نمی گذارند شبها زار بزنی و آواز بخوانی . نمی گذراند که مست و لایعقل و سرخوش راه بیفتی و عربده های بد مستی ات را سر روزگار خالی کنی .
آنها روانت را خرد می کنند ، کاری می کنند که برای دلخوشیت هم که شده به زور یک نفر را علم کنی که بعد از ساعت 4 با او بزنی به نوارفروشی همیشگی و کتاب فروشی و فیلم فروشی و لوازم نقشه کشی فروشی همیشگی ، که شاید فرجی شد و کسی را هم تصادفی دیدی ! خودت را به آنها می چسبانی ، با آنها بیرون میروی تا خودت را گول بزنی که : هی ، باور کن تو تنها نیستی !
از ناتوانی خودت ، از دیوانگی خودت ، از آشفتگی خودت خسته بر می گردی . ویران و خرد شده . آنها کاری با تو کرده اند که از درون تهی شده ای .
اما کافی ست یک بار جلوی آینه بروی ، و با وحشت تمام از کشفی نامیمون از خودت بپرسی که : " یعنی منم یکی از اونام ؟! "


Monday, December 14, 2009

امروز

من زیادی مزاحم شما شده م بی زحمت یه بارم شما مزاحم من بشو !ه

Wednesday, December 2, 2009

مالیخولیاییهای دلدادگی

وقتی که شما زیادی حواستان به یک نفر هست ، یعنی شب ها با حال و هوایش حافظ می خوانید و سه تار احمد عبادی و تار جلیل شهناز می شنوید ، و در جمع بیست سی نفره ای ، نگاهتان اتفاقی به او می خورد و او سریع نگاهش را از شما بر میگرداند ( و این دو سه بار تکرار می شود ) ، چه اتفاقی افتاده ؟

فکر نکنم از یکی دو حالت بیشتر باشد :
- یکی این که - در خوشبینانه ترین حالت - او هم نهانش نظری با شمای دلسوخته هست ! چه خوب!
- یا شاید هیچ خبری نیست کلا ، این ها همه توهمات ذهن مالیخولیایی شماست ! ( در هیچی نبینانه ترین حالت )

-یکی دیگر - در حالت بدبینانه اش - این است که او اتفاقی یکی دو بار نگاهش به شما خورده ( و از این اتفاق ها باور کنید زیاد می افتد ) و او هم که می داند شما کمکی از او خوشتان می آید ، سریع برای این که شما فکر نکنید که جدی جدی خبری ست و او هم به شما علاقه دارد نگاهش را بر می گرداند . در حقیقت او می خواهد سر به تن شما هم نباشد و بر بخت بدش لعن و نفرین می فرستد که چرا اینطور شد .پیش خودش هم می گوید " حالا فکر می کنه چه تحفه ایه " یا " حالا فکر می کنه منم ازش خوشم اومده مرتیکه " .

این که کدام یک از این فرضیات درست است ،به همان اندازه حیاتی ست که دانستن آخر سریال لاست !